زندگی
ورود اعضا:


Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 35
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 21537
تعداد مطالب : 63
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

 طریقه کسب درآمد از فیسبوک "

برید تو قسمت Account
بعدش برید توی Account setting
بعد برید پایینِ پایین این گزینه رو انتخاب کنید
deactivate
اکانت خود را غیر فعال کنید و برید سر کار و زندگیتون و
کسب در آمد کنید ...
 

ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

اس ام اس خنده دار

زوج خوشبخت: زن لال - مرد کر

زوج غریبه: مرد کارمند - زن کارمند

زوج مبارز : زن باسواد - مرد بی سواد

زوج با تفاهم : زن زشت - مرد زشت

زوج شکاک :زن خوشگل - مرد خوشتیپ

زوج بدبخت : زن پولدار - مرد بی پول

زوج عاقل : زن مجرد - مرد مجرد

زوج ایده آل : یافت نمی شود!!


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

من حداقل 15 حقیقت رو راجع به شما میدونم:



1.الان 
توی اینترنتی


2.الان توی وبلاگ باحالی هستی(اعتماد ب نفسو باش).


3یک انسان هستی


4.الان داری پست منو میخونی


5.تو نمیتونی با زبون بیرون بگی ژ


7.الان داری امتحان میکنی


8.الان خنده ات گرفت


9.اصلا ندیدی که عدد 6 رو جا انداخته ام


10.الان چک کردی ببینی واقعا جاانداختم عدد 6رو یا نه


11. الان باز خندیدی


12. نمیدونی که من یه عدد رو هم چند بار نوشتم


13الان چک کردی ببینی کدومه


14پیداش نکردی و داری فحشم میدی


15ولی نمیدونی که منم دارم به تو میخندم چون منظورم


عدد 1 بود که 8 بار تا الان نوشتم ..



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 برای چند لحظه به نقطه ی وسط عکس نگاه کنین؛بعد از مدتی عکس سیاه و سفیدی ظاهر میشه ولی ما اونو رنگی میبینیم...خیلی باحاله:

 

عکس:خطای چشم یا خطای مغز؟یک تصویر جالب!

 

 

 

 


 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

           

بیادتان مى آورم تا همیشه بدانید که زیباترین منش آدمى، محبت اوست پس؛ محبت کنید چه به دوست، چه به دشمن! که دوست را بزرگ کند و دشمن را دوست.


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

              

روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

  

یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید شیخ هوس شوم به سرش برده است، دختر با زحمت فراوان توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و به دوستانش گفت: که سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او ندارند، در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از آن این شعر را سرود:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند


.......................................................................

نکته:
مفهوم داستان، مجازات کردن شخص یا افراد خاصی نیست یا اینکه چه کسی درستکار است، بلکه مفهوم، انسانیت این افراد است، و مطمئنن
کسانی که گناهی انجام داده و به خود ظلم کرده اند هیچگاه از رحمت خداوند به دور نیستند و کسانی هم که یک عمر دم از بندگی خداوند می زنند امکان لغزششان در هر لحظه هست و خوب بودن به بسیاری روزه و نماز نیست.
پس
هر کسی که هستیم
باید در همه جا مواظب کردارمان باشیم و قبل از هر کاری رسم جوانمردی و انسانیت پیشه کنیم.


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

             
سارق جنایتکاری در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پر گردو خاک، دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید که میوه فروش به او هدیه کرد. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم
سه روز بعد جنایتکار فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، او دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند جنایتکار فراری و برای کسی که او را معرفی کند مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

         
خندم می گیرد از تقلایت ای دنیا که چگونه در پی آنی که زمینم بزنی.
ای دنیای پر از سراب این را بدان:
اگر تمام غم هایت را بر دلم فرو ریزی، هرگز در مقابلت کمر خم نخواهم کرد.
اگر تمام دردها و رنج هایت را بر سرم آوری، هرگز در مقابلت زانو نمی زنم.
اگر تمام سختی ها را زمینه راهم کنی، هرگز زندگی را در مقابلت نمی بازم.
اصلا
 هر چه خواهی کن، هر چه خواهی باش...

ولی همیشه این را بدان

 من، خدا را دارم.


 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 

بخشندگی را باید از آن کودکی آموخت که هر چقدر دلگیر باشد و هر چقدر هم کینه به دل داشته باشد می بخشد، بی آنکه در چهره اش نه اثری از خشم دیده شود و نه کینه. نه کلامی و نه ملامتی، نه سرزنشی و نه زخم زبانی.

هر بار که آشتی می کند ما را به کشتی خود می برد و لبخندش زندگی را معنا می بخشد.
کودکان جسم کوچکی دارند ولی دل هایشان خیلی بزرگ است.
مثل بزرگترها نیستند، انگار گذشت سال ها ما را بی گذشت می کند، بی رحمی را فرا می گیریم و خطاهای دیگران، هرچند کوچک باشد تا مدتها بر ذهنمان می ماند و در پس شکست هایمان همیشه انتقام نهفته است تا آسوده شویم.

کاش بدانیم:
فقط یک بار شانس زیستن داریم.
پس عشق را همراه همیشگی زندگیمان کنیم تا دیر نشده است.


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

خسته شدم از آدم هایی که ،

اینقدر صادقانه ...

دروغ می گویند !!!
[ پنجشنبه بیست و چهارم اسفند 1391 ] [ 12:51 ] [ ]


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir


اگر دستم رسد بر چرخ گردون

از او پرسم که این چین است و آن چون
 
یکی را داده ای صد ناز و نعمت
 
یکی را نان جو آغشته در خون
 
 
 
"باباطاهر عریان"


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 
 
بچه هاي خيابوني همونايي نيستن که هر روز بي تفاوت

 از کنارشون رد ميشيم و شب در وبلاگ براشون غصه ميخوريم؟



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 

 


مشکل اینجاست،


همیشه آدم های تنوع طلب و بی قید...


دست می گذارند رو آدمهای وفادار.....!


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir


من از مرگ نمی ترسم

ولی زندگی هم نکرده ام

اینه که منو می ترسونه...!


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir


در زندگی لحظاتی پیش می آید که انسان

 نه کسی را دوست دارد و نه دلش می خواهد

 کسی او را دوست داشته باشد!



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir


به هر آسمانِ زلالی شک دارد
 
گنجشکی که با سر به پنجره خورده است ...!
[ سه شنبه بیستم فروردین 1392 ] [ 14:0 ] [ ]


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 

 دنیا ، دنیای ریاضیات است!!!

 


وقتی عشق را تقسیم کردند ؛ تو خارج ِ قسمت من شدی!

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 


خداوندا

غرق در هوای نفس خویشم.

 نجاتم بده....

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 

مطالب خواندنی, متن های زیبا , مطالب طنز

 

ما بچه بودیم یه بازی بود به نام :

«همه ساکت بودند ناگهان خری گفت» …

صد برابر پلی استیشن ۳ لذت داشت !

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, توسط amir
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, توسط amir
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, توسط amir
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, توسط amir
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 

05755 11 طرز فکر دانشجویان جدید و ترم آخری (طنز)

طی یک نظرسنجی از یک دانشجوی ورودی جدید و یک دانشجوی ترم آخری خواسته شد که با دیدن هر کدام از کلمات زیر ذهنیت و تصور خود را در مورد آن کلمه در یک جمله کوتاه بنویسند.

جمله اول مربوط به دانشجوی ورودی جدید و جمله دوم مربوط به دانشجوی ترم آخری…

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, توسط amir
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, توسط amir
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 

عکس های بامزه از سوتی ها و اتفاقات جالب ایرانی
عکس های بامزه از سوتی ها و اتفاقات جالب ایرانی

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

دخترا بهترین گل دنیا هستند




اما نه!!!

.

.

.

صبر کنید

.

.

.

پرچم کمک داور بالاست!!!

بعله آفسایده

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

     

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد …
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
 حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن.
 دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد.
بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: " قهوه نمکی". یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.
 برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین” !


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

        

 

 
گاهی یک ها، دنیا را زیرو رو می کنند.

 می شود تنها با یک محبت، عشق را برای دنیا معنا کرد
 تنها با یک بخشش، تمام هستی را از آن خود کرد
 با یک گذشت، نفرت ها را به دوستی ابدی مبدل کرد
 و تنها با یک لبخند در قلب ها جاودانه شد


 اما تو ای مهربانم!
             میدانی! وقتی لبخند بر لبانت نقش می بندد،
                                            دنیا دیگر، برایم معنایی نمی یابد.
             

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 


لوئیز رفدفن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.

به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت:  آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را پرداخت می کنم.
جان گفت نسیه نمیدهم. 
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و به گفت و گوی بین آنها گوش می کرد، به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد، من پرداخت می کنم.
خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم، لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست.
صاحب مغازه گفت: لیستت را بگذار روی ترازو و به اندازه وزنش هر چه میخواهی ببر!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت!
خواربار فروش باورش نمی شد. لوئیز از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد و کفه ی ترازو برابر نشد! آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است!
کاغذ لیست خرید نبود! دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من با خبری، آن را برآورده کن.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

     

عشق هرگز نمی میرد، آنچه که عشق را می کشد بی تفاوتی و غفلت است.

عشق از کودکی در وجود ما خفته است ولی افسوس که آن را در وجودمان پنهان کردیم و توانی از ابراز عشق در خود نمی بینیم.

به خود بنگر! ببین با خود چه کرده ای!؟ حتی خودت را هم فراموش کردی و از خودت دل بریده ای.

درست است، عشق آدم خود را می خواهد و عاشقی کار هر کس نیست که بشود با یک دنیا درد، سازگاری کرد.

ولی مقدمه نکردم تا معنای عشق را بیان کنم، چرا که هرکس از عشق تصوری دارد.

 کلام من در این است، دردهایت را از چه بر دلت می نشانی!؟ غم هایت را از چه، تا ابد در خاطرت به یادگار می سپاری!؟

 مگذار زمین خوردنت را دنیا ببیند! با عشقی که در دل داری زخمت را مداوا کن و دردت را تسکین بده.

کلامم بی درد نیست که ساده به قلم می آورم! طاقت غم هایی را ندارم که دنیا بر دلم می نشاند.

پس اگر عشق می خواهی بدی ها و خوبی های آن را باید با هم بخواهی. ساده از خود دل نکن.

با این دردهاست که می شود کامل شد، آنچه باش که باید باشی، خود را دوست بدار و

 عاشقی کن تا دیگران دریای محبتشان را برای تو سرریز کنند. 

 


 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

   


لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی تا آشکار نگردد
لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد
لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمی توانی
لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و باز چیزی نمی گویی
لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی، سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و باز هیچ نمی گویی
لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی و خالی شوی از هر چه درد، ولی باز نمی توانی...
و
لحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی به هر چه درد و چه سخت لحظه ایست.. 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 

       

به نام خدایی که خالق عشق است 

خدا قلب را آفرید و برای آن دو تپش قرار داد، تپش تن و تپش روح.
تپش تن، تپش قلب بود و تپش روح،
عشق، و این " دل " که مرکز خواستن است. این تمایل میان زمین و آسمان در نوسان است.
اگر به سوی شکم و شهوت گراید زمینی می شود و به سوی خرد و عقل، آسمانی، و علامت آسمانی بودن
عشق قداست است.
کدام عاشق در چشمان معشوق می تواند نگاه کند !؟ کدام ؟
چرا !؟
چون معشوق آسمانیست، سخت است نگاه در نگاه او...
زندگی با
عشق رنج است و بی عشق مرگ.
 اما رنج
عشق با امید وصال بسیار شیرین و گواراست. عشق را جز با رنج نفروشند.

خدایا! هدف عاشقی رسیدن به معشوق نیست، یاری ام کن دریابم هدف، عاشق پیشگیست نه رسیدن به معشوق.
معشوق بهانه است،
عشق هدف است.


 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir

 

پروردگارا 

             

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

                            

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

    

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, توسط amir
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :